ته کوچه ایستادهام و "گل کوچیک" بازی کردن پسرها را نگاه میکنم. عروسک پارچهایام را بیشتر به سینه میفشارم. چند ماه پیش ژیکو آن را از دستفروش گوشهی پارک خریده بود. دایپر(۱) غر زده بود که خودم هزارتا بهتر از اینو درست میکنم. بیخودی پولتو حروم کردی کور!(۲)»
چینهای دامن را باز میکنم و چشم میدوزم به گلهای ریز صورتیاش. ژیکو توپ را شوت میکند و داد میزند مامان صدات میزنه.»
میروم توی خانه. مامان کاسه ای دستم میدهد برو از لاله خانوم یه پیاله ماست بگیر. به ژیکو هم بگو دیگه بازی بسه! شب شدهها!»
چند قدم برمیدارم و نق میزنم که له گا!(۳)»
ناگهان زمین میلرزد. در و دیوار میلرزد. مامان فریاد میزند تریکه!»
زمین زیر پایم خالی میشود. گوشهایم سوت میکشد و سرم گیج میرود. کمی که میگذرد، نفس کم میآورم.حس میکنم ریههایم پر از خاک هستند. بالای ابروی چپم میسوزد و مایع گرمی سُر میخورد تا لاله گوشم. خاکِ روی مژههایم چشمانم را اذیت میکند. دستها و پاهایم را نمیتوانم تکان بدهم. نمیدانم چقدر زمان گذشته. ترسیدهام و دلم مامان را میخواهد. بابا را. ژیکو را. مینالم دایک!(۴)»
صدایم آهستهتر از آن است که به گوش کسی برسد. گوش تیز میکنم هیچ صدایی نمیآید. دلم می خواهد جیغ بکشم اما نمیتوانم. چند لحظه بعد صدای ژیکو را میشنوم. انگار دارد گریه میکند شما رو به خدا پیداش کنید. ای خدا! بیچاره شدم. تریکه! . تریکه!» تمام توانم را جمع میکنم و فریاد میزنم کمک!» از توی دهانم خاک بیرون میریزد. ژیکو! برانگ!(۵)»
ژیکو جیغ میزند صداش میاد! صداش از اونجا میاد!»
تکههای سنگ را از روی صورتم برمیدارند و دستهای بزرگ و پشمالویی آهسته بیرونم میآورند. صاحب دستهای پشمالو، موهای خاک آلودم را نوازش میکند و میپرسد خوبی؟!» سرم را به شانهاش تکیه میدهم. بوی بابا را میدهد. بوی عمو و آقاجان را. بغضم میترکد مامانم کجاست؟!»
مامانت؟! مامانت. خب. پیدا میشه عمو جون.»
ژیکو با دست صورتش را میپوشاند و هقهق میکند. از روی شانهی مرد به لنگهی کفش قرمزم نگاه میکنم. به صفحهی خرد شدهی تلویزیون. به شیشههای پودر شدهی سیرترشی. به گوشهی کوچک کابینت سفید رنگ. سرم را به شانه ی مرد تکیه میدهم. خیره میشوم به گوشهی دامن گلدار عروسک پارچهای. گلهای صورتیاش کدر شدهاند. زمزمه می کنم:
ئه ی به ر خوله ی شیرینم
ئاواتی هه موو ژینم
شه وی تاریک نامینی
تیشکی روژ دیته سه ری
هه ی لایه لایه لایه
کورپه ی شیرینم لایه
سه د خوزگه به خوزگایه
دایکی تو لیره بوایه»(۶)
(۱) : مادربزرگ
(۲) : پسر
(۳) : زورگو
(۴) : مادر
(۵) : برادر
(۶) : ای نوزاد کوچک و شیرین شیرینم
آرزوی تمام زندگیام
شب تاریک نمیماند
نور صبحدم بالا میآید
لالالالایی
فرزند شیرینم لای لایی
صد بار ای کاش (ای کاش» همراه با نوعی آه و افسوس)
مادر تو اینجا بود.
پس از نگارش : امروز دو سال از زلهی قصر شیرین میگذره. کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه این داستان رو تقدیم کنم به همهی زلهزدگان کرمانشاه، که بعد از دو سال همچنان به وضعیتشون رسیدگی نشده!.
درباره این سایت