آیه‌ای در آینه



سینی چای را می‌گذارم روی زمین. می‌نشینم روبه‌رویش. دارد با انگشت‌هایش بازی می‌کند. نگاه می‌دوزد به بابا. بریده بریده و آرام می‌گوید چیزه. راستش. خب. من. فکر می‌کنم که. که. عاشق شدم.»

مامان و بابا به هم نگاه می‌کنند و می‌زنند زیر خنده. مامان می‌گوید اینکه عجیب نیست. تو هفته‌ای یه بار عاشق می‌شی.»

دست می‌کشد به موهای بلند سیاهش. نگاهم می‌کند. انگار منتظر است من هم مثل همیشه ابرو بالا بدهم و با شیطنت در بیایم که خب، زری و پری و شهین و مهین و میترا و زیبا و اقدس خانم چی می‌شن پس؟» یا با اخم داد بزنم روی هر هیجان و احساسی اسم عشق نذار، این پونصد بار!» بعد هم او بگوید به تو هیچ ربطی نداره.» و چند صباحی قهر کند.

ولی من فقط نگاه می‌کردم به چشم‌های غمگینش. حالش حال همیشه نبود. یک ضرب از جا بلند می‌شود. می‌رود توی آشپزخانه. پشتش راه می‌افتم. از توی جعبه‌ی پشت پنجره، سیگاری برمی‌دارد و می‌رود سمت بالکن. سیگار را آتش می‌زند و سمتم می‌گیرد می‌کشی؟»

بهش نگاه می‌کنم وقتی از قبل می‌دونی جوابت نه هست، چرا می‌پرسی؟»

شانه بالا می‌دهد و کام می‌گیرد از سیگار؛ عمیق. می‌پرسم کی هست حالا؟»

نگاه می‌کند به آسمان استادمه. و. پنج سال ازم بزرگتره!»

زل می‌زند بهم. انگار بخواهد کوچکترین واکنش‌هایم را بسنجد. می‌گویم سارا هم چهار سال از مهرزاد بزرگتره. فکر نمی‌کنم این مشکل بزرگی باشه. چه اشکالی داره که یکم با هم بیشتر آشنا بشید؟ بهش گفتی؟»

با خنده و شیطنت نگاهم می‌کند وقتی از قبل می‌دونم جوابم نه هست، چرا بهش بگم؟»

مشت می‌کوبم به سر شانه‌اش این با اون فرق داره! واسه یه تفاوت سنی اینقدر زانوی غم بغل کردی؟»

شانه بالا می‌اندازد. خاکستر سیگارش را می‌تکانَد روی تیغه‌ی بالکن. فقط همین نیست. بحث تفاوت فرهنگ و سطح اجتماعی هم هست. میدونی؟ اون عملاً از وقتی چشم باز کرده لای پر قو بوده! نمی‌تونه با منی سر کنه که خودمم و پیرهن تنم. نه خونه، نه ماشین، نه بابای پولدار. یه دانشجوی تئاتر آس و پاسم که حتی پارتی هم ندارم که برم رو صحنه. که دیده بشم.»

دست می‌کشد به بازوهاش. انگار که سردش باشد. زمزمه می‌کند عادلانه نیست.»

می‌گویم هیچ چیز توی دنیا عادلانه نبوده و نیست.»

کامی که از سیگار می‌گیرد محکم است و پر از خشم. دنباله‌ی حرفم را می‌گیرم و همه‌ی عاشق‌ها قرار نیست به معشوق برسن.»

فکر می‌کنم به خیالی که محال بودنش را از همین حالا می‌دانم. قلبم فشرده می‌شود. رو به قلبم می‌گویم فهمیدی؟ قرار نیست برسن!» دود سیگار را منقطع و آرام می‌دهد بیرون. نمی‌تونم بذارم همه چیز اینقدر مفت و ساده از دستم بره.»

بازویش را فشار می‌دهم تا نگاهم کند تفاوت فرهنگ و نگرش چیزی نیست که بشه نادیده گرفتش. جهان‌ فکری شبیه اصلی‌ترین رکن رابطه‌ست. گاهی باید برخلاف میل قلبیت یه کارایی رو انجام بدی، چون لازمه. جدایی رو هیچکس دوست نداره ولی گاهی رفتن اول برای خودت و بعد برای طرف مقابلت بهتره.»

موهایم را بهم می‌ریزد کوچولو!»

چپ چپ نگاهش می‌کنم نُه سال تفاوت سنی اونقدری نیست که هی بکوبیش توی سرم، ضمناً به لحاظ عقلی و شعوری بخوایم محاسبه کنیم، تو نوه‌ی منم نیستی بچه!»

می‌خندد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید یعنی می‌گی هیچ تلاشی نکنم، مادربزرگ؟»

صدای گنگی، شبیه به اوم» کشدار از حنجره‌ام خارج می‌کنم و می‌گویم اگر می‌دونی که بیشتر پیش رفتن و زمان گذروندن، باعث شیفتگی خارج از کنترل و شکست عشقی سنگین و آسیب دیدنت نمی‌شه، می‌تونی جلوتر بری. شاید بیشتر آشنا شدن باعث بشه بهتر بتونی تصمیم بگیری. شاید اصلاً به درد هم‌دیگه نخورید. هوم؟»

سیگار به فیلتر رسیده‌اش را روی تیغه خاموش می‌کند. با کف دو دست صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید نمی‌دونم!»

می‌نشینم روی تیغه، خودم را می‌کشم جلو. پاهایم را رها می‌کنم توی ارتفاع. صدای هین‌»اش می‌پیچد توی گوشم میفتی دیوانه!»

غش‌غش می‌خندم و خم می‌شوم روی شکم. خوبه خودت داری می‌گی دیوانه!»

بازویم را می‌گیرد و می‌کشد عقب. حالا نمی‌خواد این دیوانگی رو ثابت کنی. فعلاً پول مراسم کفن و دفن نداریم!»

ریسه می‌‌روم و با مشت به شکمش می‌کوبم دور از جونم!»

گونه‌ام را می‌کشد نخند اینجوری آتیش پاره!»

تهدید می‌کنم به لپ من دست زدی، نزدیا!»

سرم را می‌کشم عقب و سعی می‌کنم بازویم را از توی دستش بیرون بکشم. ناگهانی می‌پرسد تو عاشق شدی؟»

توی دلم خالی می‌شود. انگار که صدها پروانه توی شکمم بال بزنند. پایم را جمع می‌کنم توی سینه، می‌چرخم سمتش و از روی تیغه می‌آیم پایین. نفس عمیقی می‌کشم نه!»

هر دو ابرویش را می‌دهد بالا، نفس می‌گیرد که چیزی بگوید که به در اشاره می‌کنم من سردمه، می‌رم تو دیگه!»

می‌خندد باشه ملخکِ ناشی، جستی! ولی فکر نکن که نفهمیدم توی اون نه‌ای که گفتی، دو تا آره بود!»

نگاه می‌کنم به دمپایی‌های صورتی‌ام تو هم بیا داخل، سرما می‌خوریا!»

صدای خنده‌اش می‌پیچد توی بسته شدن در. دست می‌گذارم روی قلبم. انگار که بخواهم با فشار دادنش، جلوی تپش نامنظمش را بگیرم.

 

عنوان مصراعی از علیرضا بدیع


شما او را نمی‌شناسید.»

این جمله سر مشقی‌ست که باید تکمیلش کنم و از تویش داستان بکشم بیرون. هزاران بار دیالوگ‌های رد و بدل شده را مرور کرده‌ام. هزاران بار فکر کرده‌ام به اویی که روزی روزگاری مأمن بوده. گوش بوده. پناه بوده و تهش گفته مأمن گسست.» و نقل کرده از حسین صفا که حال به گوش‌های خودت رو کن.» و دیگر نبود که برایش از احساساتم بگویم. از سیاوش. از دلبرم. از عشق. از فلسفه. از بودن یا نبودنی که مسئله است.

میلیون‌ها بار فکر کردم به اویی که منِ کم حرف شده‌ی سه ماه پیش را به حرف گرفته بود و چنان بحثی راه انداخته بود که در خواب و بیداری ذهنم درگیر موضوع مورد بحث شده بود. اویی که شبیه هیچ روان‌شناسی رفتار نکرده. می‌نویسم شما او را نمی‌شناسید. شما هیچگاه با کلماتش نزیسته‌اید. شما او را توی رازتان شریک نکرده‌اید. برایش آهنگ‌های عزیز کرده‌تان را نفرستاده‌اید. شما وقت و بی‌وقت دلتان هری نریخته که مبادا بحران‌های فلسفی ناتمامش کاری دستش بدهد. او هیچگاه جوری رفتار نکرده که شما با خیال راحت هر احساسی که دارید را بدون فکر کردن بیان کنید. و امان از احساسات صادقانه‌ای که بیان می‌شوند و گند می‌زنند به تمام زندگی.

شما او را نمی‌شناسید. شما قلدری‌های او را ندیده‌اید. درد و تنهایی‌اش را حس نکرده‌اید. او خودداری و پرستیژش را با هر حرکتش به نمایش نگذاشته است. برایتان قصه‌ی عشق هندوانه‌ای نگفته. اشک‌تان را به مراتب در نیاورده. زخم نزده. روی زخم‌هایتان نمک نپاشیده. بعد تماماً مرهم نشده روی زخم‌های جدید و قدیمی. او شما را توی پارادوکس غرق نکرده‌ است.

شما او را نمی‌شناسید.» به اینجا که می‌رسم بغضم می‌گیرد. دیگر نمی‌توانم و نمی‌خواهم که بنویسم. دیگر حتی اگر هم بخواهم نمی‌دانم که چه بنویسم.

بغض می‌ماند توی گلویم. اشک نمی‌شود. بی‌قراری نمی‌شود. می‌ماند سر جایش. قرص و قایم. بعد تیر شلیک می‌کند به وجدانم. اینجاست که وجدانم غرق خون و درد، به خودش می‌پیچد. مدام توی گوشم می‌نالد خدا لعنتت کنه دختر! امان از حماقت پایان ناپذیرت!»

بعد هی می‌نویسم و خط می‌زنم شما او را نمی‌شناسید. شما او را نمی‌شناسید. شما او را نمی‌شناسید.» بعد هی سعی می‌کنم حرف‌های بیشتری را به خاطر بیاورم. توی همین اوضاع است که کتف راستم تیر می‌کشد و گوش چپم کیپ می‌شود و دردناک. صداهای توی سرم قاتی می‌شوند. انگار چاوشی، دعای عهد می‌خواند. بعد نوبت هجوم ترکیب صدای نامجو و بیلی آیلیش است. صداها آنقدر توی سرم می‌پیچند تا درد از وسط سرم شروع شود و ادامه پیدا کند تا زیر چشم چپم.

روانکاوم تأکید می‌کند از اون بلبشویی که توی سرت ساختی بیا بیرون. از دنیای افکارت خارج شو. دنیای بیرون با همه تلخی‌ها و اتفاقات وحشتناکش جای امن‌تری هست نسبت به دنیای توی سر تو.» 

زل می‌زنم به پیامش. غیر منتظره جلو آمده بود و احوال پرسی کرده بود، و غیر منتظره‌تر گفته بود که تمام تلاشم برای پنهان کردن هویتم واهی بوده. گفته بود علی‌رغم زور زدنم برای خراب‌تر کردن وجهه‌ام، فکر بد و ناخوشایندی درموردم نمی‌کند. گفته بود درکم می‌کند. همانطور که مات و مبهوت به کاغذ جلویم خیره شده‌ام، می‌نویسم شما او را نمی‌شناسید. راستش را بخواهید خودم هم او را نمی‌شناسم.»


جهان می‌خواند نگاه که غم درون دیده‌ام، چگونه قطره قطره آب می‌شود.» ساینا سرش را گذاشته بود روی پایم و خوابیده بود. دست چپ مامان روی دنده بود و دست راست بابا هم روی دستش. هر دو با جهان همراه شده بودند نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می‌شود، پر از شهاب می‌شود.»

راستش را بخواهی هیچوقت چندان جهان را دوست نداشته‌ام. معین و امید و داریوش را هم. اصلاً هیچ‌وقت سلیقه‌ام با مامان و بابا یکی نبوده. می‌دانی؟ پیش از آن لحظه نه موسیقی برایم اهمیت چندانی داشت و نه شعر. لحظه‌ی عجیبی بود، آن لحظه‌ای من غرق شده بودم توی غمی که قطره می‌شود و از چشم‌ها می‌چکد. و بعد همه‌چیز عوض شد. شاید باید جهان، پنجره‌ای می‌شد به روی جهان تازه. انگار رسالتش این بود که توی جاده‌ای تاریک، قدری گذشته از نیمه شب، تو را به من معرفی کند.

همین که رسیدیم خانه پِی‌ات را گرفتم. دست آخر همدم روزهایم را لابه‌لای کتاب‌های فراموش شده‌ی ته کمد دیواری پیدا کردم. آخ! امان از تو و کلماتت. شعرهایت عصای موسی‌ست بدون شک! اعجاز می‌کنی با کلمه. تلخی و شیرینی را، اشک توأم با خنده را، عشق و نفرت را، وصال و جدایی را، تنهایی و تنهایی و تنهایی را شاعرانه با هم می‌آمیزی. هنرمندانه، عمیق و پر از حس. تنهایی را گفتم یا از قلم انداختمش؟!! خوب بلدی تنهایی را تصویر کنی و سرمایش را بیندازی به جان آدم. تنهایی را چپانده‌ای توی همه‌ی حرف‌هایت. و همین است که سال‌هاست دلباخته‌ی تو و کلماتت هستم. خوب بلدی ناگفتنی‌ها را بگویی.

یک روز سر کلاس ادبیات بود که فهمیدم کارم از شیفتگی نسبت به تو گذشته. سر دعوایی که با آن معلم بی‌سوادی کردم که به صادق گفت مُرتَد عوضی و به تو اَنگ بودن چسباند. بعدش هم سخنرانی غرایی کرد در مورد اینکه زن باید چنین و چنان باشد!

کلاسش که تمام شد، پیش از آنکه کلاس را ترک کند، روی تخته، با گچ قرمز نوشتم گفتم که بانگ هستی خود باشم / اما دریغ و درد که زن بودم» بعد صاف نگاهش کردم و تند تند پلک زدم که اشک‌هام نریزند.

راستش گاهی فکر می‌کنم توی سیم‌کشی عواطفم اشتباهی رخ داده. آخر هر وقت خیلی خشمگین شوم، گریه‌ام می‌گیرد و هروقت خیلی بغضم بگیرد، می‌خندم! 

خلاصه بگویم، من با کلماتت خندیده‌ام و گریسته‌ام و عاشقی‌ها کرده‌ام در خیال. وقت غم مرهم شده‌اند و وقت تنهایی یاور. با تو مرگ پرنده را فهمیدم و با تو یاد گرفتم پرواز را به خاطر بسپارم. با تو نشسته‌ام توی روزقی از عاج و ابر و بلور.

چندین سال از آن شب از آن جاده می‌گذرد. دیوان شعرت را به اندازه‌ی موهای سرم دوره کرده‌ام؛ اما هنوز هم از تو می‌آموزم. اما هنوز هم معجزه‌هایت ادامه دارد. الی یوم القیامه.

تولدت مبارک فروغ! رفیق روزهای تنهایی :)


تنها نیستی! من باهاتم همیشه!»

این را می‌گوید و غرق می‌شود توی سیاهی‌ها. صدایش می‌زنم. صد بار. نیست. وسط سرم تیر می‌کشد تا پایین چشم چپ که از خواب می‌پرم. دوباره توی همان جنگل تکراری بودم و همان کارهای تکراری را انجام می‌دادم. همان دویدن‌ها و اشک ریختن‌ها. همان کابوس تکراری‌ای که دردش تکراری نمی‌شود.

بالش خیسم را پشت و رو می‌کنم. سررسیدم را از زیر تخت می‌کشم بیرون و توی تاریک و روشنای اتاق شروع می‌کنم به نوشتن جزئیات خوابم. می‌دانم تهش داستان معرکه‌ای ازش بیرون می‌آید. از کابوس تکراری چهار ساله‌ی من!»

نوشتن که تمام می‌شود، پتو را محکم دور خودم می‌پیچم. آخ که چقدر تنهام!» این جمله می‌رقصد توی سرم. زانوهایم را محکم بغل می‌زنم. گفته بود تنها نیستی. می‌نالم پس کدوم گوریه الان؟» و اشک می‌چکد روی پتوی سرخ رنگ. به تمام آن‌هایی فکر می‌کنم که این تنهایی را منکر می‌شوند. حضور خودشان را پررنگ می‌کنند و می‌گویند تو منو داری، پس تنها نیستی!»

و نمی‌دانند انسان ذاتن تنهاست. عمیق و بی‌پایان. آن‌ها هستند اما دست آخر میان آن کابوس‌ها کسی که می‌دود و اشک می‌ریزد؛ تنهاست. در تاریک و روشنای اتاق کسی که از درد به خود می‌پیچد؛ تنهاست. 

می‌ایستم کنار پنجره و زل می‌زنم به طلوع. برای خودم خط و نشان می‌کشم که مبادا بگذاری یک خواب دوباره از کار و زندگی بی‌اندازدت یلدا! صورتت را که شستی فراموشش می‌کنی؛ به همین سادگی.

بعد فکر می‌کنم که کاش التیام ناقصی داشتم. دود کردن سیگاری یا نوشیدن چند قطره الکل شاید می‌توانست تسلی باشد برای روان پریشانم. بعد یادم می‌آید به صفحه‌ی اول بوف کور و بیخیالِ پیدا کردن التیام خارجی می‌شوم. اگر چیزی هست باید از ریشه درست شود. : در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.»

تا شب خودم را غرق می‌کنم توی کار‌های مختلف. چت می‌کنم و با تلفن صحبت می‌کنم. ساینا و مامان و بابا را هزار بار بغل می‌کنم. لبخند می‌زنم و توی اینستا فیلم‌های طنز می‌بینم و می‌خندم. رمان شوایک لعنتی که قصد پیش رفتن ندارد را می‌خوانم. خوابم را تا می‌زنم و گذارم گوشه‌ی ذهنم و بهش فکر نمی‌کنم و مدام به خودم می‌گویم ببین تنها نیستی!»

ولی حالا که می‌خواهم بخوابم، ترسیده‌ام. از تکرار و تکرار و تکرار آن خواب لعنتی ترسیده‌ام. فقط و فقط یک عبارت چرخ می‌زند توی ذهنم آخ که چقدر همه‌ی ما تنهاییم و چقدر عمیق و بی‌پایان تنهاییم.»


می‌گوید می‌گما به نظرم بیا و زر اضافه نزن! تو اسمت خیلیم قشنگه! خوش‌آهنگه و معنی قشنگی هم داره. وایسا ببینم! از کی تا حالا حرف مردم واسه تو مهم شده دختره‌ی لااُبالی؟! بقیه هر چی می‌خوان بگن، مگه مهمه؟ خودت دوسش نداری؟ متأسفم خودتم چندان اهمیتی نداری! تن‌ تو هم بی‌خود کرده بلرزه سرِ اسم به اون خوبی! منم ازت معذرت می‌خوام که اسمتو مسخره می‌کردم. حالام برو آهنگی که برات فرستادم رو گوش کن.»

صدای امیر عظیمی توی گوشم می‌پیچد توی گوشم و لبخند می‌نشیند کنج لبم. آهنگ که به انتها می‌رسد برایش می‌نویسم چقدر قشنگ بود!» یک ایموجی چشم قلبی هم می‌گذارم تنگش. جواب می‌دهد خود شیفته» و دو تا ایموجی پوزخند گذاشته تهش. جوابش را نمی‌دهم. امیر عظیمی برای بار دوم می‌خواند

یلدا یلدا بیا و خوش کن حال من را؛

بگو به دنیا فال من؛ را که غم نخواهد ماند!

یلدا شب را ببر به فردا؛ وا کن اخم گذشته‌ها را؛

چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند!.»

و من چقدر احساس بهتری نسبت به اسمم دارم :)


غالب لباس‌ دخترک طلایی تیره بود و روی سینه‌اش لوزی‌های صورتی داشت و زرد و سبز. موهای نسبتاً روشن و چربش شانه نشده و آشفته بودند و می‌رسیدند تا روی شانه‌ی نحیفش. دست مردانه‌ای فلفل سبزی را جلو می‌آورد و دخترک می‌گیردش. دهان که باز می‌کند دندان‌های بود و نبودش، نمکِ صورتش می‌شود. به نظر هفت ساله می‌آید. کمی بیشتر یا کمتر. 

فلفل را به دندان می‌کشد تا شاید پولی که مرد وعده داده؛ دستش را بگیرد. تندی فلفل اشک دختر را در می‌آورد. اشک با آب بینی‌اش قاتی می‌شود و سُر می‌خورد تا زیر چانه. صدای خنده می‌پیچد توی موسیقی سوکی که گذاشته‌اند روی ویدئو. دخترک می‌خندد و اشک‌هایش قل می‌خورند توی شیار نه چندان عمیق گوشه‌ی لبش. اشک‌هایش نباید شور باشند. تلخ‌اند انگار. تلخ به وسعت تمام کودکی‌هایی که نکرده. مرد پول را می‌دهد. لبخند سخاوتمندانه‌ی دختر دندان‌های افتاده و سیاه بیشتری را به دوربین نشان می‌دهد. پول را که چند باری تا خورده به فرد دیگری نشان می‌دهد. صدای خنده‌ها مثل مته فرو می‌رود توی مغزم و دلم را مُچاله می‌کند.

دخترک همچنان می‌خندد و با آستین اشک‌هایش را پاک می‌کند. دوربین جلوتر می‌آید. انگار می‌خواهد این پارادوکسِ دردناکِ اشک و لبخند را بیشتر به رخ بکشد. غم چشم‌های دخترک اشک‌هایم را روان می‌کند و ویدئو همین جا تمام می‌شود. مامان بازدمش را پوف‌وار بیرون می‌دهد همیشه به خودم میگم الحمدلله اگه وسعم نمی‌رسه که به کسی خیر برسونم؛ حداقل آزارمم به کسی نمی‌رسه!»

نفس کشیدن برایم سخت است. صدایم از شدت بغض می‌لرزد آدما کی وقت کردن اینقدر رذل بشن؟ این حجم از بی‌شرفی رو کجاشون جا میدن؟»

فکر می‌کنم که عوضش دخترک زودتر می‌فهدد که دنیا عوض بازاری بیش نیست. زودتر می‌فهمد که آدم‌ها مرهم نمی‌شوند برای یکدیگر و یاد می‌گیرد که هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشم و صدای هق هقم می‌پیچد توی اتاق. اشک‌هایم شور نیستند. تلخ‌اند و تند. تند به اندازه‌ی آن فلفل سبز و تلخ به حجم رذالت‌های اشرف مخلوقات.


ته کوچه ایستاده‌ام و "گل کوچیک" بازی کردن پسرها را نگاه می‌‌کنم. عروسک پارچه‌ای‌ام را بیشتر به سینه می‌فشارم. چند ماه پیش ژیکو آن را از دستفروش گوشه‌ی پارک خریده بود. دایپر(۱) غر زده بود که خودم هزارتا بهتر از اینو درست می‌کنم. بیخودی پولتو حروم کردی کور!(۲)»

چین‌های دامن را باز می‌کنم و چشم می‌دوزم به گل‌های ریز صورتی‌اش. ژیکو توپ را شوت می‌کند و داد می‌زند مامان صدات میزنه.»  

می‌روم توی خانه. مامان کاسه ای دستم میدهد برو از لاله خانوم یه پیاله ماست بگیر. به ژیکو هم بگو دیگه بازی بسه! شب شده‌ها!»

چند قدم برمی‌دارم و نق میزنم که له گا!(۳)»

ناگهان زمین می‌لرزد. در و دیوار می‌لرزد. مامان فریاد می‌زند تریکه!»

زمین زیر پایم خالی می‌شود. گوش‌هایم سوت می‌کشد و سرم گیج می‌رود. کمی که می‌گذرد، نفس کم می‌آورم.حس می‌کنم ریه‌هایم پر از خاک هستند. بالای ابروی چپم می‌سوزد و مایع گرمی سُر می‌‌خورد تا لاله گوشم. خاکِ روی مژه‌هایم چشمانم را اذیت می‌کند. دست‌ها و پاهایم را نمی‌توانم تکان بدهم. نمی‌دانم چقدر زمان گذشته. ترسیده‌ام و دلم مامان را می‌خواهد. بابا را. ژیکو را. می‌نالم دایک!(۴)»

صدایم آهسته‌تر از آن است که به گوش کسی برسد. گوش تیز می‌کنم هیچ صدایی نمی‌آید. دلم می خواهد جیغ بکشم اما نمی‌توانم. چند لحظه بعد صدای ژیکو را می‌شنوم. انگار دارد گریه می‌کند شما رو به خدا پیداش کنید. ای خدا! بیچاره شدم. تریکه! . تریکه!»  تمام توانم را جمع می‌کنم و فریاد می‌زنم کمک!» از توی دهانم خاک بیرون می‌ریزد. ژیکو! برانگ!(۵)»

ژیکو جیغ می‌زند صداش میاد! صداش از اونجا میاد!»

تکه‌های سنگ را از روی صورتم برمی‌دارند و دست‌های بزرگ و پشمالویی آهسته بیرونم می‌آورند. صاحب دست‌های پشمالو، موهای خاک آلودم را نوازش می‌کند و می‌پرسد خوبی؟!» سرم را به شانه‌اش تکیه می‌دهم. بوی بابا را می‌دهد. بوی عمو و آقاجان را. بغضم می‌ترکد مامانم کجاست؟!»

مامانت؟! مامانت. خب. پیدا میشه عمو جون.»
ژیکو با دست صورتش را می‌پوشاند و هق‌هق می‌کند.  از روی شانه‌ی مرد به لنگه‌ی کفش قرمزم نگاه می‌کنم. به صفحه‌ی خرد شده‌ی تلویزیون. به شیشه‌های پودر شده‌ی سیرترشی. به گوشه‌ی کوچک کابینت سفید رنگ. سرم را به شانه ی مرد تکیه میدهم. خیره می‌شوم به گوشه‌ی دامن گلدار عروسک پارچه‌ای. گل‌های صورتی‌اش کدر شده‌اند. زمزمه می کنم:

ئه ی به ر خوله ی شیرینم

ئاواتی هه موو ژینم

شه وی تاریک نامینی

تیشکی روژ دیته سه ری

هه ی لایه لایه لایه

کورپه ی شیرینم لایه

سه د خوزگه به خوزگایه

دایکی تو لیره بوایه»(۶)

 

(۱) : مادربزرگ

(۲) : پسر

(۳) : زورگو
(۴) : مادر

(۵) : برادر

(۶) : ای نوزاد کوچک و شیرین شیرینم

آرزوی تمام زندگی‌ام

شب تاریک نمی‌ماند

نور صبحدم بالا می‌آید

لالالالایی

فرزند شیرینم لای لایی

صد بار ای کاش (ای کاش» همراه با نوعی آه و افسوس)

مادر تو اینجا بود.

 

پس از نگارش : امروز دو سال از زله‌ی قصر شیرین می‌گذره. کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه این داستان رو تقدیم کنم به همه‌ی زله‌زدگان کرمانشاه، که بعد از دو سال همچنان به وضعیت‌شون رسیدگی نشده‌!.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیمه پاسارگاد نمایندگی 80140 جابر یوسفی ولنی آموزش برنامه نویسی هــیئت انصـارالمــہدی علمی خدمات تلفنی مرکز مشاوره وروانشناسی انتخاب اهواز دانلود فیلم جدید مشاوره کسب و کار و کاریابی کاردوک جام هنر vertas اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها